معنی ضایع و پایمال

حل جدول

ضایع و پایمال

هدر


پایمال

لگد کوب

لگدکوب


ضایع

یاب

لغت نامه دهخدا

پایمال

پایمال. (ن مف مرکب) لگدکوب. پی خسته. مَدعوس. پی سپر. خراب. (غیاث اللغات) نیست و نابود:
سواران همی گشته بی توش و هال
پیاده زپیلان شده پایمال.
اسدی.
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی.
خاقانی.
|| پائین پای. صف نعال:
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه.
انوری.
- پایمال کردن، سپردن زیر پای. پاسپر کردن. پی سپر کردن. پی خسته کردن. لگدکوب کردن. له کردن در زیر پای. پامال کردن. توطؤ. توطئه. تکتکه.
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک کار زشتش کند پایمال.
سعدی.
- امثال:
زور حق را پایمال کند، الحکم لمن غلب. فرمان چیره راست.


ضایع

ضایع. [ی ِ] (ع ص) تلف. تباه. (دهار):
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم بمراد و بهوای تو کند
از لَطَف هرچه کند با تو سزای تو کند
زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند.
منوچهری (دیوان ص 192).
خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی ص 311). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیهقی 154). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیهقی ص 255).
نکندبا سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که زند زیره ٔ کرمانی.
ناصرخسرو.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهده ٔ مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگارضایع. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته...و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنه)... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنه).
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همه بی اتفاقی ضایعیم.
مولوی (مثنوی).
لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی).
وصیت همین است جان ِ برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی.
سعدی.
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.
؟
|| فروگذاشته. بی تیمار که پروای آن نکنند:
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین.
فرخی.
|| بیکار. مهمل. معطل. فرومانده. (دهار): اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابدو اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه). || بی ثمر. بی بر. بیفایده: الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه).
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری.
کمال اسماعیل.
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی (گلستان).
|| بی نگهبان: چون دید که جمع بنماز مشغول شده اند واز رختها دورند و قماشها ضایع است، قصد کرد تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص 124). || گم. مفقود:
یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و برحبل افکنده تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر که بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است. (اسرار التوحید ص 188).
از آن قبل را کردند هار مروارید
که دُرّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| گندیده (مانند تخم مرغ و غیره). لغ. || هالک. (منتهی الارب). به بادشده.
- ضایع شدن، ضَیاع. (دهار). ضلال. (تاج المصادر). گم شدن:
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
کنون ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود.
حافظ.
- ضایع کردن، تضییع. اضاعه. (تاج المصادر). اِهجال. (منتهی الارب). گم کردن: و از جهت آنکه سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. (نوروزنامه). بباد دادن.
- ضایع گذاشتن، از دست نهادن. اهمال کردن در...
- ضایع گردانیدن، تضییع.

ضایع. [ی ِ] (اِخ) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمروبن مرزوق و از وی محمدبن بکربن داسه البصری روایت کند. (سمعانی).

ضایع. [ی ِ] (اِخ) لقب شاعری است از بنی ضبعهبن قیس بنام عمروبن قمئه بن ذریح بن سعدبن مالک بن ضبیعهبن قیس بن ثعلبه الشاعر. وی با امروءالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است. سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359).


پایمال شدن

پایمال شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) لگدکوب شدن. پی خسته شدن. پی سپر شدن. نیست و نابود شدن:
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ.
سوزنی.
تو غافل در اندیشه ٔ سود و مال
که سرمایه ٔ عمر شد پایمال.
سعدی.
کرا سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی بزودی شود پایمال.
سعدی.
اگر پور زالی و گر پیر زال
بدوران نمانی شوی پایمال.
حافظ.
|| هَدَر شدن. باطل گردیدن، چنانکه خون کسی.

فرهنگ عمید

ضایع

تباه، بیکاره، بی‌فایده،
[قدیمی] بی‌اعتبارشده،
* ضایع شدن: (مصدر لازم)
تباه شدن، نابود شدن،
بیهوده شدن،
* ضایع کردن: (مصدر متعدی) تباه کردن، نابود کردن،
* ضایع گذاشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی] فروگذاشتن، مهمل گذاشتن،


پایمال

پامال

مترادف و متضاد زبان فارسی

پایمال

پای‌خست، لگدکوب، لگدمال، تباه، تلف، خراب، کوفته، نابود، هدر

فرهنگ فارسی هوشیار

پایمال

لگدکوب، خراب


ضایع

تلف، تباه، بیکاره

فرهنگ معین

پایمال

لگدکوب شده، از بین رفته، زبون، پست. [خوانش: (ص مف.)]

معادل ابجد

ضایع و پایمال

971

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری